هلیاهلیا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

هلیا دخمل خوشگل

عروسک ناز من

عروسک نازی من مونس و همبازی من شیرش و خورده خوابش میاد خسته شده لالاش میاد چشمای نازی داره مژه ی درازی داره باز میکنه میبنده همش به من میخنده ...
12 خرداد 1392

نی نی عزیزم

امروز نوبت دکتر داشتم جواب ازمایشاتو دید خیلی خوب بود دکترم خیلی راضی بود    قد و وزنمم گرفت وزنم 87 بود گلم بعد هم گوشی رو گذاشت روی شکمم و صدای قلب خوشگلتو شنیدم خیلی جالب بود قربوبنت برم گل مامان خیلی تند تند میزد   راستی عزیزم قرار بود برات چند تا لباس بگیریم کلی ذوق داشتم ولی دکتر گفت زوده یک ماه دیگه نوبت دارم دیگه جنسیتت قطعی میشه اون وقت برات یه عااااااااااااااااااااالمه لباسای فینگیلی خوشگل میگیرم و انقدر نگاش میکنم و میبوسمش تا بالاخره فرشته کوچولوی ما بیاد وتنش کنه فدات شم عروسکم    الان فکر کنم خیلی تو شکمم خسته شدی از ساعت 4 بیرون بودیم الان دیگه میخام برم بخابم امیدوارم جات خوب باشه عمرم و خسته ن...
11 خرداد 1392

دلنوشته های مادرانه

میخواهم برای تو بنویسم برای تو که هنوز نیامده ای برای تو که به خاطر داشتنت و آمدنت هر لحظه و هر ثانیه دلتنگیم برای تو که اگر نباشی همه چیز بی معنا میشود حتی عشق دلم برای داشتنت دلتنگ است ...
11 خرداد 1392

هفته هجدهم بارداری

عزیز دل مامان خوبی امیدوارم جات تو دلم خوب باشه و اذیت نشی قند عسلم  من و بابایی از همون موقع که فهمیدیم تو توی دلمی تصمیم گرفتیم برات یه وبلاگ درست کنیم و احوالات این روزای قشنگ رو برات ثبت کنیم تا وقتی بزرگ شدی اونا رو بخونی و بدونی که ما چقدر دوست داریم و برای اومدنت لحظه شماری میکردیم اینم یه شعر کوتاه و قشنگ كفش نی نی كوچولو كفشای سوت سوتی داره یه توپ ماهوتی داره بازی فوتبال می كنه،   شوت می زنه كفشاش براش سوت می زنه شاعر : مهری ماهوتی   ...
11 خرداد 1392

داستان

یکی بود یکی نبود، یک پیرزن بود، خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل. اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب. درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد. یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید. شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، ‌دید یک گنجشکی است. گنجشک به پیرزن گفت: “پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم”. پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: &...
10 خرداد 1392

داستان

در ده قشنگی دو برادر زندگی می کردند. اسم یکی از انها فینگیلی و دیگری جینگیلی بود. فینگیلی پسر شیطون و بی ادبی بود و همیشه بقیه مردم ده را اذیت میکردو هیچکس از دست او راضی نبود. اما برادرش که اسمش جینگیلی بود. پسر باادب و مرتبی بود هیچ وقت دروغ نمی گفت و به مردم کمک میکرد.   بقیه داستان در ادامه مطلب یک روز فینگیلی و جینگیلی به ده بالا رفتند و با بچه های انجا شروع به بازی کردند. بازی الک و دولک، طناب بازی و توپ بازی. در همین وقت فینگیلی شیطون و بلا یک لگد محکم به توپ زد و توپ به شیشه خورد و شیشه شکست. بچه ها از ترس فرار کردند و هر کس به سمتی دوید. ننه قلی از خانه بیرون امد. این طرف و ان طرف را نگاه کرد. اما کسی را ندی...
10 خرداد 1392

اولین خریدا در هفته هفدهم

من و بابایی خیلی دوست داریم برات خرید کنیم ولی مطمعن نیستیم جنسیتت  دختر باشه  خدا کنه دخمل باشی عزیزم  . واسه همین هم صبر میکنیم تا معلوم بشه  ، بعدش کلی چیزهای خوشگل و قشنگ برات می خریم . از الان کلی فکر های خوب واسه تو داریم  ، خدا کنه بتونیم همه اشون رو عملی کنیم . ...
7 خرداد 1392